سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها! نگریستن به رخسار تو شوق دیدارت را از تو درخواست می کنم . [فاطمه علیه السلام ـ در دعایش ـ]

از عقرب پرسیدند که چرا زمستان بیرون نمیایی

ارسال‌کننده : نورا حمید سرخه در : 92/3/25 9:17 عصر

شخصی وارد مجلسی شد و گفت از صبح تا بحال از بس که متغیّربودم به هرکس رسیدم مثل عقرب اورا گزیدم ، شخصی دیگر گفت مگر یک نفر پیدا نشد که یک کفش کهنه بر فرق تو زند؟
حکایت
از عقرب پرسیدند که چرا زمستان بیرون نمیایی ، گفت در تابستان که بیرون میایم چه حرمت دارم که در زمستان داشته باشم.
حکایت
لری قرص نان جوی در آب انداخت تا نرم شود بخورد از هم وا رفت . گفت تو که نمیتوانی خودت را نگه داری مرا چگونه نگاه خواهی داشت؟!!!
 حکایت
دزدی با نردبان به باغ کسی رفت تا میوه بدزدد که صاحب باغ رسید و گفت در باغ من چکار داری؟
گفت: نردبان می فروشم، گفت نردبان در باغ من میفروشی؟
گفت نردبان از من است هرکجا که خواهم می فروشم.
حکایت
شخصی را دیدند تسبیح در دست دارد و میگوید لاسبحان الله ، لاسبحان الله، گفتند: چرا چنین میگویی؟
گفت: میخواستم سی وسه بار بگویم چهل بار گفتم اکنون می خواهم اضافه را بر گردانم.




کلمات کلیدی :